چند مواجهه شخصي با عاشورا
قسمت اول: درباب آنكه «الاسماء تنزل من السماء»
و اميدي براي خودم كه اسمم بامسما باشد
نام من زهير است. براساس اطلاعات آمده در پايگاه اطلاعات جمعيتي كشور، دو ميليون نفر در كشور حسين نام دارند (يا تركيبات حسين با نامهاي ديگر مثل اميرحسين يا حسينعلي) پانصدهزار نفر ابوالفضل هستند. ششصدهزار نفر عباسند. 236 هزار نفر سجادند. سيصدوشصت و چهار هزار نفر علياكبرند. دويست و هفتادو هشت هزار نفر علياصغرند. نهصدهزار زن ايراني ، نامشان زينب است و سرانجام بيست و شش هزار مرد با نام زينالعابدين در ايران زندگي ميكنند.(به نقل از سرويس اجتماعي ايسنا به تاريخ 15/9/1390)
ما چهارده معصوم داريم و هر يك از اين چهارده بزرگوار علاوه بر نام، كنيه دارند (مثل ابوالقاسم كه كينه حضرت رسول – صليالله عليه و آله ـ است يا ابوالحسن كه كنيه حضرت امام اميرالمومنين علي – عليه السلام – است) و نيز هر يك از ايشان القابي دارند (مثل مصطفي و مرتضي و مجتبي و سجاد و زينالعابدين و باقر و صادق و كاظم و رضا و جواد و تقي و نقي و عسكري و حجت و مهدي كه اينها القاب اين بزرگواران بوده است نه اسمشان يا مثل مرضيه و راضيه و محدثه و نفيسه و بتول و عذرا كه همه القاب حضرت فاطمه – سلام الله عليها – بوده است و حتي زهرا نيز لقب ايشان بوده است نه اسم مباركشان كه همانا فاطمه است)
غير از نامها، كنيهها و القاب چهارده معصوم، ما امامزادگاني داريم كه مراد و محبوب ايرانيان هستند و نامها يا القاب اين بزرگواران نيز در كار است (مثل علي اكبر، علي اصغر، عباس، ابوالفضل، ابوفاضل، قاسم ،عبدالعظيم، معصومه كه لقب خواهر امام رضا – عليهالسلام – است و در قم قبه و بارگاه دارد و نامش فاطمه بوده است- سلام الله عليها و علي جدتها فاطمه الزهرا- و...)
علاوه بر اين، نام يا كنيه يا لقب مادران و پدران و مادربزرگها و پدربزرگهاي چهارده معصوم هم هست كه ما ايرانيان نام فرزندان خود ميگذاريم مثل ابوطالب، پدر اميرالمومنين، هاشم، جد بزرگ حضرت رسول و حضرت علي و اساسا جد همه سيدها كه به واقع از بني هاشم هستند، حميده، مادر بزرگوار امام رضا – عليهالسلام – نرگس يا نرجس مادر بزرگوار حضرت امام زمان – عجلالله تعالي فرجه الشريف -، شهربانو، مادر امام سجاد – عليهالسلام – (دست كم بنا به مشهور، ايشان همسر امام حسين و مادر امام سجاد بودهاند)
از اينها فراتر نامهايي است كه مستقيما با خداوند ربط دارند. يك دسته خود نامهاي خدا هستند مثل حميد، وحيد، سعيد، فريد، قادر، ناصر و ...
دسته ديگر نامهايي كه با عبد شروع ميشوند مثل عبدالله، عبدالستار، عبدالجبار، عبدالاعلي، عبدالقادر، عبدالوهاب، و صدالبته خيلي از عبدها به نام چهارده معصوم اضافه ميشوند: «عبدالعلي، عبدالحسين، عبدالرضا و..."
دسته سوم نامهايي هستند كه به الله اضافه ميشوند و در آذربايجان زياد شنيدهميشوند: هيبتالله، رحمتالله، عينالله و...
بر اينها بايد بيفزاييم نام پيامبران الهي را مثل ابراهيم، اسماعيل، يوسف، يعقوب، يونس، دانيال و...
و نيز نام كساني كه پيامبر نبودهاند اما در قصص انبيا، با آنها آشناييم مثل مريم (كه البته ايشان عصمت داشتهاند)، آسيه همسر فرعون، زليخا، آصف، وزير حضرت سليمان و...
و نيز حتي نام برخي از مكانهاي مذهبي مثل مدينه كه دو سه نسل پيش احيانا بر دختران نهاده ميشد يا نجف (مثل نجف دريابندري) يا كنعان.
و باز بر اينها بايد نام فرشتگان را بيفزاييم مثل جبرئيل (جبرئيل انگوتي كارگر تاسيسات دانشگاه تهران بود، چند سال پيش مرد، بچه كردستان بود)، ميكائيل، اسرافيل و...
غير از اين چند دسته كه "نام خاص" هستند، احيانا نامهايي هستند كه از فرهنگ ديني يا قرآن اقتباس شدهاند مثل ايمان، احسان، اسلام (اسلام كاظميه را كه يادتان هست؟) قربان (مثل قربانوليئي، دوست شاعر من كه بعدا بيشتر او را به شما معرفي خواهم كرد)، هدايت، رسالت (رسالت بوذري، دوست من و مجري برنامههاي زنده و مذهبي تلويزيون، احيانا او را ميشناسيد يا حداقل قيافهاش را بسيار در تلويزيون ديدهايد) و...
اگر يك بار يك پژوهش آماري دقيق و مبتني بر اين تقسيمبندي سامان گيرد و پراكندگي آن در نسبت با حوزههاي جغرافيايي، جوامع زباني – گويشي –لهجهاي، گروههاي قومي و ساير عناصر مثل شهري – روستايي، سطح تحصيلات، نوع تحصيلات و... سنجيده شود، فوايد و لطايف فراواني از نظر فرهنگي – اجتماعي و بهويژه نحوه بازنمايي و بازتوليد دين و نشانههاي ديني در «نامگذاري ايراني» به دست ميآيد.
اما سواي همه آن اسمها كه به چهارده معصوم، خانواده چهارده معصوم شامل امامزادگان يا پدران و مادران و اجداد چهارده معصوم و نيز به خود خداوند،فرشتگان خداوند،فرستادگان او و مكانهاي مقدس منسوب به او باز ميگردد، شكل ديگري از نامگذاري، نهادن نام «اصحاب» چهارده معصوم يا مفاخر تاريخ صدراسلام بر فرزندان است ، نامهايي مثل سلمان، ابوذر، ياسر، عمار، سميه، ميثم، ، هاني، مختار، جابر و...
من اينجا با اين دسته از نامها كار دارم، چراكه نام من هم از اين دسته نامهاست: بر من نام يكي از شهيدان كربلا نهاده شده است: زهير ابن قين ابن قيس بجلي.
پيش از اين گفتم در بررسي نامهايي كه به گونهاي با فرهنگ اسلامي نسبت پيدا ميكنند، پس از آمارگيري ، ميشود نمودارهاي مختلفي از پراكندگي را ترسيم كرد مثل پراكندگي نامهاي ديني براساس حوزه جغرافيايي، يا جامعه زباني – گويشي – لهجهاي، يا تركيب قوميتي يا زيستگاه كلانشهر – شهر– روستا يا سطح و نوع تحصيل والدين يا... يك عامل ديگر را هم ميخواهم در اينجا بيفزايم و آن دوره زماني است.
در چه دوره زماني، نامگذاريهاي مرتبط با دين اوج ميگيرد؟ كدام نامها هميشه هستند و فقط درصدشان كم و زياد ميشود؟ اين نامهاي هميشگي ، مربوط به كدام يك از دستهها در آن تقسيمبندي ميشوند؟ در چه دورههايي چه نامهايي بيشتر مورد توجه قرار گرفهاند و اين نامها كه در آن دوره بيشتر از ساير نامهاي ديني بر نوزادان نهاده شدهاند، مربوط به كدام يك از دستههاي تقسيمبندي نامهاي ديني ميشوند؟ مثلا ممكن است نتايج آمار اينگونه به دست بيايد كه از آن روزي كه چيزي به نام آمار وارد ايران شد (دهه اول از قرن چهاردهم هجري شمسي، اگر اشتباه نكنم سال 1305، دوره رضا پهلوي اولين بار سرشماري صورت پذيرفت)نامهايي مثل محمد، علي و حسين و در زنان زهرا و زينب هرگز از درصد خاصّي پايين نيامدهاند و در برابر، نهادن نام اصحاب، بيشتر در حوالي نيمه دوم دهه پنجاه تا اواخر دهه 60 اوج گرفته است و اصلا نام برخي از اصحاب و شخصيتهاي تاريخ صدر اسلام در اين بازه زماني پانزده ساله مثل يك پديده نوظهور به فهرست نامهاي ايراني افزوده شدهاست ، مثل عابس يا مثل زهير (دوستي دارم به نام عابس قدسي كه رئيس نشر سپيده باوران است. بچه مشهد است. از تصادف روزگار، او هم مثل من پدري انقلابي داشته است و جالبتر از آن اينكه او برادري دارد همنام من : زهير قدسي.
نميدانيد كه من از يافتن يك همنام يعني يك زهيرنام ديگر چقدر ذوقزده ميشوم، بس كه اين نام مبارك و شريف ، نادر است. يكي ديگر هم بود به نام زهير طيب كه نميدانم با آن مهندس طيب معروف كه از شاگردان عارف معاصر، حاج اسماعيل دولابي بوده است، نسبتي دارد يا نه؛ دوران راهنمايي، قاري قران معروفي در سطح مسابقات استان تهران بود، ديگر جانم براي شما بگويد: زهير اسلامي، نوه مرحوم استاد حاج عباسعلي اسلامي، روحاني مشهور و موسس اولين نسل مدارس اسلامي در دهه بيست و سي كه به جامعه تعليمات اسلامي مشهورند. ديگر، زهير متكي پسر آقاي منوچهر متكي وزير سابق خارجه و يك زهيرنام ديگري كه امسال در همين دهه محرم آخوند منبري هيات هنرمندان بودهاست (هياتي كه هر سال در منزل سيدشهرام شكيبا برپا ميشود ) و تا اين لحظه، تلاشهاي من براي آشنا شدن با نام خانوادگي اين بزرگوار بينتيجه مانده است چون دسترسي به سيدشهرام شكيبا ندارم و فقط از زبان يكي از بچههاي هيات شنيدم كه آخوند داشمشدي باصفايي است ولي متاسفانه اين دوست ما شبيه من نامش زهير نبوده است كه گوشش با شنيدن هر زهيري تيز شود و مشخصات او را به خاطر بسپارد. يك زهير ديگر هم ميشناسم كه از بستگان دور ولي خوني ماست در بهشهر به نام سيدزهير آقاجاني (اگر اشتباه در نام خانوادگياش نكرده باشم) ديگر....؟ ديگر هيچ. ديگر اين بنده حقير در اين سي و چهار سال از عمر خود هر قدر سرم را به اين طرف و آن طرف گرداندهام و گوش خواباندهام ، هيچ زهير ديگري نديدهام و نشنيدهام.
در اين مملكت هفتاد ميليوني، كساني مثل من يعني زهيرنامها يا مثل عابس قدسي،عابسنامها خوب است كلوپ بزنند تا حداقل همنامها دور هم جمع شوند .بد فكري هم نيست نه؟)
يا مثلا «زيد»، يادم ميآيد كه دوران راهنمايي در مدرسه شاهد كميل منطقه 11 يك همكلاسي داشتم به نام "زيد تنها" كه البته وحيد صدايش ميزدند. (حالا نميدانم پدر و مادرش به خاطر ارادت به كدام زيد او را زيد نام نهاده بودند؟ زيد ابن علي ابن الحسين، برادر امام محمد باقر، و عموي امام جعفرصادق، آن شخصيت فقيه عابد زاهد انقلابي شهيد كه شيعيان زيدي به او ارادت دارند؟ يا زيد ابن حارثه، پسرخوانده حضرت پيامبر اكرم – صليالله عليه و آله – كه باباي همان اسامه ابن زيد معروف است كه پيامبر او را در هجده سالگي به فرماندهي همه مهاجرين و انصار گماشت؟ همان زيد ابن حارثه كه در جنگ موته همركاب با حضرت جعفرطيار برادر بزرگ اميرالمومنين، شهيد شد؟ يا كدام زيد ؟ نميدانم) از آن روز تاكنون هيچ زيد ديگري كه به زبان فارسي حرف بزند، نديدهام.
آن حدس مرا كه مبتني بر هيچ آماري نيست جدي بگيريد. من به هم نسلانم نگاه ميكنم و تا دلتان بخواهد سلمان و عمار و ابوذر و مقداد و ميثم و اويس و جابر و... ميبينم ولي نه در نسل قبل و قبلتر يعني نسل پدران و پدربزرگان و نه در نسل بعد از خودم يعني متولدين دهه هفتاد به اين طرف، هيچ بسامد متمايزكنندهاي از چنين نامهايي نميبينم. سهل است كه در نسل پدران يعني كساني كه در زمان پهلوي و حدفاصل دهههاي ده تا سي به دنيا آمدهاند و در نسل برادران بزرگتر يعني كساني كه حدفاصل دهه چهل و پنجاه به دنيا آمدهاند (و در اين نسل برادران بزرگتر باز بيشتر و پربسامدتر از نسل پدران) تا دلتان بخواهد سیاوش و طهماسب و ايرج و بيژن و... شنيدهام. چرا راه دور بروم؟پدر بزرگم نامش ابوالحسن بوده است ولي نام فرزندانش (دست كم نامي كه آنها را با آن صدا ميزدهاند) به ترتيب عبارت بوده است از: بيژن، شهلا، شهين و سرانجام ايرج كه پدر عزيزم باشد. خدا بيامرزد رفتگان شما را، پيرمرد آنقدر عاشق نام شهين بود كه تا همين اواخر كه حدود نود سال داشت، در پاسخ به اين سئوال كه: آقاجون! براي دختر، شما چه اسمي را دوست داريد؟ ميگفت: شهين. خواهر بزرگ پدرم، پس از انقلاب با جديت و پشتكاري شايان تحسين، نام ساره را براي خود برگزيد و بر زبان همه نشاند .آن اوائل كه ما بنا به عادت، او را عمه شهين صدا ميكرديم، ميگفت: عمه ساره! و ما – نميدانم چرا –پا نميداديم و همچنان او را عمه شهين صدا ميكرديم و او روترش ميكرد تا آخر و عاقبت از خرشيطان پياده شديم و براي نگاهداشت دل عمه عزيزمان – يا شايد هم ترسي از دعوا شنيدن – به «عمه ساره» به جاي «عمه شهين» رضايت داديم. از اين دست ماجراها در بسياري از خانوادههاي مذهبي انقلابي در دهه 60 بوده است.
دكتر عليرضا خراساني، اديب و قرآنپژوه و حافظ كل قران كه بنده افتخار شاگردي او را و بعدا همكاري با او را در كسوت تدريس داشتهام، ميگفت: در محله ما – خيابان هاشمي يا همان آريانا كه معروف بود به آرياناتگزاس – يك گندهلاتي بود به نام كيومرث و معروف به آقا كئي (مخفف كيومرث). بعداز انقلاب مدّتي پيدايش نبود. وقتي دوباره در محل آفتابي شد، ديديم كه هيات و هيبتش عوض شده است، البته هيبت كه همان هيبت بود با آن قد و بالاي رستموار و يال و كوپال گندهلاتياش ولي هياتش نه، هياتش اصلا زمين تا آسمان فرق كرده بود: به جاي آن سبيل تا بناگوش دررفته و صورت هفت تيغه، يك ريش توپي گذاشته بود و صدالبته ردّ چاقوها روي گونه و پيشانياش به يادگار از دوران گذشته مانده بود.اسمش را هم عوض كرده بود. صدايش كرديم: سلام! آقا كئي! از اين طرفا؟ پيدات نيس؟ اخم كرد و گفت: آقا مصطفا!
عليرضا خراساني ميگفت: آقا مصطفا پاك از اين رو به آن رو شده بود. رفت جبهه و ديگر جنازهاش هم بازنگشت.
به نظر ميرسد كه در واكنشي به آن عربستيزي و ترويج انديشه ايران شهري در دوران پهلوي كه به قول جلال آلاحمد، ميخواستند 3 اسفند 1299 را به دمب كورش و داريوش بچسبانند ( نقل به مضمون) ، پس از انقلاب، گرايشي ويژه به نامهاي اسلامي پيش آمده بود .
در پس پشت اين نامهاي ويژه از اصحاب (كه نام بنده هم البته به شكلي اندوهبار :يكه و تنها ، در زمره همين نامهاي ويژه است) و در وراي برگزيدن «نامهاي سلف صالح» ، نامهايي مثل سلمان، مقداد، ابوذر، عمار، ياسر، سميه، ميثم، حبيب، كميل، اويس، عابس، زهير، زيد (اين سه تاي آخري نوبرش هستند) و... نوعي گرايش به ايدئولوژي انقلابي شيعي خواهان بازگشت به آرمانها و ارزشها و دقيقتر بگويم «اسوه»هاي صدراسلام ديده ميشود. اين «اسوه»ها شبيه معصومان نيستند كه غيرقابل دسترس باشند بلكه مردماني عادي بودهاند و حتي ابتداي حال داشتهاند يعني از يك مبدا تاريخي به بعد، زندگيشان متحول شده است (عين خود ما) يا از يك مبدا تاريخي به بعد جهشها وپرشهاي روحي داشتهاند و سرانجام، اكثرا شهيد شدهاند؛ بنابراين ميشود با خيال راحت نگاهي امروزين و از زاويه ديد انسان انقلابي معاصر قرن بيستمي به زندگي و راه و رفتار و منش و روش آنان داشت، زاويه ديدي كه مثال بارز آن كتاب «ابوذر غفاري، خداپرست سوسياليست» دكتر شريعتي است، ترجمه آزاد يا تحريري كه او بر كتاب «جوده السحار» نگاشته است يا ترجمه «سلمان پاك»شادروان پرفسور لويي ماسينيون كه باز هم آن معلم فقيد، با مقدمهاي در قياس با متن، مفصل، سامان داد.
مثال ديگر برخي از كتابهاي آقاي محمود حكيمي، پرفروشترين نويسنده كودك و نوجوان در دههي پنجاه است مثل «اشرافزاده قهرمان» كه داستان زندگي «مصعب ابن عمير» پرچمدار شهيد جنگ احد بوده است.(اين كتاب، يكي از اولين كتابهايي بود كه من پس از كسب توانايي خواندن همان كلاس اول ابتدايي آن را خواندم).
جوانان مذهبي همنسل من به ياد ميآورند كتابهاي فراواني را كه براي كودكان و نوجوانان نگاشته ميشد و محور آنها تاريخ صدر اسلام و شخصيتهاي آن بود. يادم است كه يك كتاب مختصر مصور براي مقطع سني ب درباره هاشم مرقال خوانده بودم و الان فقط همين قدر در ذهنم مانده است كه از سرداران مسلمان در جنگهاي صدراسلام (احتمالا كشورگشاييهاي خلفا) بوده است و شايد – اگر درست به يادم بيايد – در جنگ صفين هم در ركاب اميرالمومين ميجنگيده است. ميتو انستم به راحتي به كتب تاريخي مراجعه كنم و اين قدر با "شايد" و "اگر درست يادم بيايد" و "احتمالا"، به جملاتم درباره هاشم مرقالي كه در سنين دبستان كتابي داستانوار دربارهاش خواندهام، قيد نزنم ولي عمدا اين كار را كردم تا گستردگي و عمق ماجراي «پرداختن به اصحاب» در آن دوره را دريابيد. هاشم مرقال هركه بوده است، يك شخصيت درجه 3 در ميان اصحاب بوده است، نشان به آن نشان كه اين بنده حقير كه علاقه به مطالعه تاريخ اسلام دارم ،جز همان اطلاعات كه از آن كتاب به شكلي مبهم – و شايد مغلوط – در ذهنم رسوب كرده است، ديگر به او برنخوردهام و انگيزهاي هم برايم درست نشده است.
مثلا اگر بخواهم به دنبال زندگي ابوالهيثم ابنالتيهان يا خزيمه ابن ثابت معروف به ذوالشهادتين بروم، انگيزهاي شديد دارم چرا كه در نهجالبلاغه ديدهام كه اميرالمومنين در آن ماههاي آخر مظلوميتش در كوفه، برفراز منبر ميگويد: «اين عمار؟ اين ابن التيهان؟ و اين ذوالشهادتين؟ عمار كجاست؟ ابن تيهان كجاست؟ و ذوالشهادتين كجاست»
اما اين هاشم مرقال كه بوده است؟ نميدانم. پس ببينيد ماجراي «اصحابنگاري» در آن دوره چقدر گسترده بوده است كه نويسنده آن كتاب، ديده كه سوژهها همه كار شدهاند و به سراغ هاشم مرقال رفته است تا احتمالا نوآوري كرده باشد.
اينها همه نمودهاي متفاوتي از يك پديدهاند چه نگارش كتابهاي ايدئولوژيك – تاريخي چه نگارش كتابهاي تاريخي پژوهشي مثل كتابهاي اقاي ابوفاضل رضوي اردكاني در آن دوره از قبيل «تحليلي بر قيام مختار» يا «تحليلي بر شخصيت و شهادت زيد ابن علي» و چه حتي كتابهايي مثل داستان راستان شهيد مطهري كه گونهاي ديگر از روند «بازگشت به سلف صالح» است و سرانجام چه انبوه نوزاداني كه در آن دوره زاده ميشدند و نام يكي از اصحاب يا شهداي صدراسلام بر آنها نهاده ميشد و يكي از اين نوزادان، نوه حاج قبا بود كه نامش را زهير گذاشتند.
ادامه دارد...